پير مرد تهي دست، زندگي را در نهايت فقر و تنگدستي مي گذراند و با سائلي براي زن و فرزندانش قوت و غذائي ناچيز فراهم مي کرد. از قضا يک روز که به آسياب رفته بود، دهقان مقداري گندم در دامن لباس اش ريخت و پيرمرد گوشه هاي آن را به هم گره زد و در… همان حالي که به خانه بر مي گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن مي گفت و براي گشايش آنها فرج مي طلبيد و تکرار مي کرد: اي گشاينده گره هاي ناگشوده عنايتي فرما و گره اي از گره هاي زندگي ما بگشاي. پير مرد در حالي که اين دعا را با خود زمزمه مي کرد و مي رفت، يکباره يک گره از گره هاي دامنش گشوده شد و گندم ها به زمين ريخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت: |
درباره این سایت